درست یادم نمی آید آخرین باری که تخم مرغ عسلی خورده بودم چند سال پیش بود
آخرین بار شاید برگردد به زمانی که 6 ساله بودم
چیزی حول و حوش 20 سال پیش
حالا من همینجا
توی همین خانه
توی همین آشپز خانه
و تخم مرغ عسلی
یادم را برد به آن صبح های سرد و برفی زمستان آن سال ها
وقتی که هر روز صبح سوار سرویس میشدم و میرفتم سمت کودکستان فرشتگان
ته آن گوچه ی بن بست
میان ان بچه های شاد
میان آن دنیای زیبای کودکانه
یک ثانیه ازعمر همین یک شب یلدا
باعث شده تا صبح به یمنش بنشینیم
ده قرن ز عمر پسر فاطمه طی شد
یک شب نشد از هجر ظهورش بنشینیم