بر نامه ریزی کردم امروز از صبح بشینم سر کتاب و درس ، نظریه های مدیریت رو انتخاب میکنم
نگاهی میندازم به ساعت ، ساعت 10 صبح
روی شکم دراز میکشم کتاب ُ باز میکنم ، صفحه ی 14 ، مبحث برنامه ریزی
میخونم " برنامه ریزی عبارت است از پاسخ به 5 چه، چه کاری ؟ چگونه ؟ چه زمانی؟ چه کسانی ؟ چه هزینه ای ؟ "
دست میکشم زیر ابروم . با نوک انگشت چند تا تیزی احساس میکنم باید چند تا مو باشه که تازه سر از زیر پوست در آوردن ، بلند میشم پی آینه و موچین ، پرده رو میزنم کنار دراز میکشم زیر نور و مشغول ِ تمیز کردن ابرو میشم .
با تلاش فرا وان همه ی مو ها رو از زیر پوست میکشم بیرون و نمیدونم چه قدر زمان میبره .
بر میگردم سر ِ درس خوندن . این دفعه به پشت دراز میکشم و کتاب ُ بالای سرم میگیرم ،
میخونم : " برنامه ریزی عبارت است از شناخت وضع موجود و چگونگی رسیدن به وضعیت مطلوب " .
ناخودآگاه دستم به شکمم میخوره ، احساس میکنم که شکمم خیلی بزرگ شده ، باید چند تا دراز نشست بزنم ، کتابُ میزارم گنار ، شروع میکنم
1
2
3
به چهارمی که میرسم میبُرم ، نفسم بند میاد ، بی خیال شکم و ورزش میشم .
دستشویی لازم میشم !
جلوی آینه وای می ایستم ، به تمام زوایای صورتم نگاه میکنم . به خودم میگم موهات چه قدر به هم ریخته است . شونه رو بر میدارم ، موهامو شونه میکنم .
یه قدم عقب میرم که توی آینه قدی کامل خودمو ببینم به پهلو می ایستم . از پهلو به شکمم نگاه میکنم . نفسمو تو سینه حبس میکنم که شکمم یره تو و به هیکلم نگاه میکنم .
عذاب وجدان میگیرم بر میگردم سراغ ِ کتاب .
میخونم : " به طور کلی برنامه ریزی نوعی پیش بینی است ".
صدای کلیک میشنوم ، صدای زنک اس ام اس موبایلمه ، میرم سراغ موبایل و شروع میکنم به اس ام اس بازی ، برای خواجه حافظ شیرازی هم اس ام اس میدم . یهو یادم میاد که داشتم درس میخوندم ، موبایل به دست بر میگردم روی تخت .
روی شکم دراز میکشم و میخونم : " برنامه ریزی شالوده ی مدیریت است " .
دست چپمو حایل سرم میکنم و با دست راست ر ِ نگ میگیرم روی تخت . با همون دست راست موبایلو بر میدارم و بازی میکنم .
باز عذاب وجدان میگیرم ، شروع میکنم به خوندن :" برنامه ریزی و نظارت ارتباط نزدیک دارند ، به گونه ای که برنامه ریزی بدون نظارت امکان ندارد " .
صداهایی از طبقه ی پایین میشنوم ، گوشمو تیز میکنم ، دارن در مورد من حرف میزنن . مامان داره میگه بهش گفتم بیا فلان کار ُ بکن گفته من درس دارم . انقدر گوش میکنم تا صدا ها قطع میشه .
باز دستشویی !!
برمیگردم. این بار باز به پشت دراز میکشم . چشمام روی سقف خیره میمونه ، غرق ِ افکار میشم . نمیدونم چند دقیقه به این حالت میگذره . به خودم میام . کتاب تو دستم بالای سرم ِ ، میخونم : " در واقع عمده ترین دلیل یا فلسفه ی اصلی برنامه ریزی محدودیت منابع است " .
در ِ حال ِ طبقه ی پایین باز میشه ، مامان صدا میکنه : مهــــــســــــــا بیا نهار !
ساعتُ نگاه میکنم ، 12:58 کتاب ُ میبندم ، صفحه ی 14 ، مبحث برنامه ریزی !!
نوشته شده در دی ماه ۱۳۸۷
شما انقد به خودت فشار میاری خدای نکرده اذیت میشیا !
بابا حالا چه کاریه ؟! تلاش و کوشش انقدش ام خوب نیس والا !!
آره واله
آی حال می کنم عینهو بچچه آدم میشه کامنت گذاشت !
آی می کنم ( حال ! ) !! آی می کنم ( حال ! ) !!
آی حال میکنم برام کامنت میزاری
- ماشالا چه آروم آروم هم داری اسباب کشی میکنی!...خوبه دیگه! گمونم فعلا چند سالی نیاز به تایپ کردن نداری و با یه کپی پیست ساده کارت راه میفته! (آیکون "میخواید بیایم کمک زودتر اسباب کشیتون تموم بشه!؟" + آیکون "بی تعارف میگم واللا!")...
قول میدم این اخریش باشه
کرگدن یه حرف راست تو عمرش زده باشه همینه!...همچین آدم مور مورش میشه وقتی اینجوری راحت و بی دردسر برات کامنت میذاره!...چه حالی میده!...
ای بابا اگه میدونستم زودتر از اینا خبرتون میکردم