قهوه ات را بنوش  

و باور کن ، 

 من به فنجان تو نمی گنجم

آگهی استخدام

با یک حالت مازوخیست واری هر شب خودم را شکنجه میکنم

هر شب انواع آگهی های استخدام را چک میکنم

و هر بار به روح خودم لعنت میفرستم

۵ شنبه ها

آرامش صبح های ۵ شنبه را دوست دارم . از ساعت ۷:۱۵ تا ۹:۳۰ آرامش قبل از طوفان است .

به محض رسیدن در و پنجره ها را باز میکنم و از نسیم ملایم صبحگاهی لذت میبرم .

آرام آرام از پله بالا میروم و کتری را که در طبقه ی دوم چشم به در دوخته پر از آب میکنم و جوش آمدن آن را چشم انتظار میشوم .

حول و حوش ۸:۳۰ چایم را دم میکنم و از سکوت تلفن ها لذت میبرم . چایم را مینوشم و به صدای آرام بخش صبحگاهی خیابان ملک و جیک جیک گنجشگکان گوش میسپارم .

دقایق آخر آرامش را با حسرت بدرقه میکنم .

عقزبه های ساعت که از ۹:۱۵ میگذرند سر و صدا ها شروع میشوند . گنجشک ها دیگر نمیخوانند . رانندگان پایشان را بر روی پدال گاز و تر مز میفشارند . هوا گرم میشود و باید کولر ها را روشن کنم .

تلفن ها لحظه ای آرام نمیگیرند ....

پارسال افسرده بودم
امسال هیچی نیستم

تکه ای از بهشت روی زمین

ساعت ۸ شب است ، خیلی خسته ام .
از سرما قدم هایم را تند میکنم تا زودتر برسم خانه
زنگ را که میزنم در با کمی تاخیر باز میشود
در هال باز میشود ، پسرک انتهای اتاق است
مرا که میبیند بلند میشود و به سمت در می اید
با پاهای کوچولویش قدم بر میدارد
دو دستش را از دو طرف باز میکند و به سمتم میدود
در آغوشش میکشم
سرش را روی شانه ام میگذرد و از ته دل میخندد
تمام خستگی ام میرود
خانه ام یک تکه از بهشت میشود